جدول جو
جدول جو

معنی بند برداشتن - جستجوی لغت در جدول جو

بند برداشتن
(نَ بَ)
کنایه از آزاد کردن. رها کردن. خلاص ساختن:
از او بند برداشت تا کار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بند برداشتن
رها کردن، خلاص ساختن
تصویری از بند برداشتن
تصویر بند برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بو برداشتن
تصویر بو برداشتن
بو گرفتن، بوناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گود برداشتن
تصویر گود برداشتن
خاک برداشتن از زمین، زمین را گود کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
مقید بودن. گرفتار بودن: امیر محمد از صدر بزیر آمد و بند داشت... و ما وی را بدیدیم... و گریستن بر ما افتاد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
بلند کردن باری را از دوش یا گردن و یا پشت کسی. تحمل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ازدفار. (تاج المصادر بیهقی). احتمال. مقعّط. (منتهی الارب). رجوع به بار برتافتن شود. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ کَ مَ زَ دَ)
گود کردن زمینی برای ساختن چیزی. خاک برداری کردن. رجوع به گود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
زحمت کشیدن. رنج کشیدن. مشقت و محنت دیدن:
یکی رنج بردار و او را ببین
سخنهای دانندگان برگزین.
فردوسی.
بدین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ مِ کَ دَ)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن:
گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد
دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد.
میرزا جلال اسیر (از بهار عجم).
- رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا:
قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت
چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت.
صائب (از بهار عجم).
، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود:
ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب
ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت.
حسین سنائی (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ نِ شُ دَ)
انتفاع. (المصادر زوزنی). سود بردن
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بند برخاستن از چیزی، کنایه از دور شدن بند از آن چیز. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
- بند خموشی برخاستن، کنایه از مهر سکوت را شکستن است:
روز و شب چون خونیان دارم بزیر تیغ جای
تا مرا بند خموشی از زبان برخاسته ست.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ سَ)
فریاد کردن. فریاد زدن. صدا بلندکردن. بصدا درآمدن. عج. (منتهی الارب) : بوسهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181).
جمله با وی بانگها برداشتند
کان حریصان کاین سبب ها داشتند.
مولوی.
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته ست.
سعدی.
سپه را یکی بانگ برداشت سخت
که دیگر چه رانی بینداز رخت.
سعدی.
عجعجه، بانگ برداشتن و فریاد کردن شتر از زدن یا از گرانباری بارگران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
افراختن. (ناظم الاطباء). برافراشتن. (فرهنگ فارسی معین). بلند کردن. برانگیختن: اماره، بلند برداشتن باد غبار را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از گود برداشتن
تصویر گود برداشتن
خاک برداری کردن در زمینی برای ساختن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
بلند کردن باری را از دوش و گردن و پشت کسی یا چارپایی، آبستن شدن حامله شدن، تخفیف دادن رنجهای کسی. یا بار برداشتن از دوش کسی. باو کمک کردن ویرا یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو برداشتن
تصویر بو برداشتن
کسب کردن بو، گندیدن و بوی نا گرفتن: (در فصل گرما خورش شب مانده بو برمیدارد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلند برداشتن
تصویر بلند برداشتن
افراختن بر افراشتن 0، ستودن ستایش کردن
فرهنگ لغت هوشیار